خداوندا ترا شکر میگویم که مرا مسلمان آفریدی
خداوندا تو میگفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من دیده ام نامرد نامردی ز چرک و خون مردم کاخهای نقره میسازد
و امشب من – این من هیچ – این نقطه ای در دایره هستی در خلوت شبانه ام نشسته ام و ایمان دارم که جز تو هیچ نیست و تمام اراده عالم از آن توست و تو ای صاحب اراده همه عالم بگو و بخواه که حال ما شود احسن الحال
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد بدست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
ما به داغ عشق بازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با هیمن نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی از پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
سلام ... خسته نباشی ...
مطلب جالب و زیبایی بود ...
امیدوارم که در تمام مراحل زندگیتون موفق و موید باشید ...
اگه وقت داشتی به وبلاگ درویشانه من هم سر بزن ...
خیلی خوشحال میشم اگه مطالبشو بخونید و در انتهای هر مطلب نظرتونو بدید ...
توصیه میکنم حتمن مقدمه وبلاگرو مطالعه کنید ...
چون از اهداف تاسیس این وبلاگ کاملا آگاه میشید ...
در هر صورت خیلی خیلی ازتون ممنونم و براتون آرزوی موفقیت روزافزون میکنم ...
حق یارتون ...
سلام مطلبتو خوندم جالب می نویسی موفق باشی