رنگ زندگی

زندگی هر روز رنگی است - این رنگها در کنار هم زیباست و زندگی را می سازد

رنگ زندگی

زندگی هر روز رنگی است - این رنگها در کنار هم زیباست و زندگی را می سازد

خوشبختی

خوشبختی را نمی توان وام گرفت

خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای به عاریت خواست

خوشبختی را نمی توان دزدید

نمی توان خرید

نمی توان تکدی کرد .....

بر سر سفره خوشبختی دیگران همچون یک مهمان ناخوانده حریصانه نمی توان نشست و لقمهای نمی توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند .

خوشبختی ، گمان می کنم تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می شود ، و از پی اندیشیدنی طاهرانه .

                                                                                       با کمی تصرف از نادر نادر پور

 

 

 

ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان ُ حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .

دلم تنگ است

می گفت مسلم دلش را تو مشت حسین ع جا گذاشت و رفت کوفه ، دیگه دلی نداشت که بخواد تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه ،،،،، امروز دلم بد جوری تنگ شده ، برای دلم که تو صحرای عرفات پیش تو جا گذاشتم ! یا علی

منی در مکه مکرمه

برف

به نیم شب صدای خنده ات می آمد

پنجره را گشودم

برف می بارید

شما کدوم من هستید ؟

هر انسانی ، « من » های فراوانی را برای خود تصویر می کند . یک نظریه روان شناسی می گوید : هر انسان ، حامل پنج « من » است : 1- « من » واقعی واقعی که تنها خداوند بدان آگاه است . 2- « من » آن چنان که خود فرد تصور می کند . 3- « من » آن چنان که دیگران تصور می کنند . 4- « من » آن چنان که فرد تصور می کند که دیگران او را چنین می پندارند . 5- « من » آن چنان که دیگران تصور می کنند که فرد خود را چنین می پندارد … انسان معنوی فقط با « من » اول و دوم سر و کار دارد . او سعی می کند تصویری را که از خودش دارد به آنچه واقعاً هست نزدیک کند . به همین دلیل او در قید داوری دیگران درباره خود نیست . معنی و مفهوم جملات بالا به اختصار میشه که حرف مردم مهم نیست ما که خودمون میدونیم چه عتیقه ای هستیم و بس ،

معجزه

این وهابیون مسلمان ! چنان دین ما رو ضعیف کرده اند که حالا برای حقانیت امام حسین ع باید یه گاو موقع سر بریدن یا حسین بگه و یه سگ بیاد تو حرم امام رضا ع تا اونو باور کنیم و امام زمان هم تو این دنیا فقط به یه چاه سر میزنه ؟ پس دعای عهد صبحها بهش نمیرسه و السلام علیک یا صاحب الامر هم به در و دیوار خورده میشه ؟ یا یه دختر که قرآن پاره کرده بشه میمون ! معجزه آقا امام حسین چیزی نیست جز کربلا که بعد از هزار و سیصد سال هزاران جوان با یاد و نام او میزدند به خط اول و با یه کلاش و نام یا زهرا صدام رو با تمام امکانات و تجهیزات و بمب شیمیایی عقب روندند ! عملیات کربلای 4 تو بیمارستان گلستان بودم و صدام شهر رو حسابی بهم مالونده بود و موج زخمی بود که میاوردند ! یه پسری از یه جیپ پیاده شد که یه کارتون رو بزور حمل میکرد ، اومد جلو تو کارتون دو تا کیسه زباله بزرگ بود گفت یکی جنازه پدرمه یکی مادرم و بعد تو بهت و گیجی ما پیاده راشو کشید رفت سمت کارون !

سائل

وقتی پرندگان صدا ،

 به تازیانه رعد ،

پراکنده می شوند

عشق ،

پرنده ی تنهائی ست ،

 که دانه های باران را

  بر می چیند

 تا در حصار حسرت خویش

 به نفرین قلب ها بنشیند

به بازار قلب ها اکنون ،عشق

 کساد ترین متاع است

بیچاره سائل پیری ست ،

 نشسته ، کنار خیابان

کیانوش شمس اسحاق1365 اهواز

چطوری عاشق شدم

اولین بار که عاشق شدم 17 سالم بود تازه اون هم تقصیر خودم نبود ، همه اش پای این رفقای ناباب بود ، صبح ها قبل از زنگ هنرستان و ظهر ها موقع ناهار جیم می شدیم قهوه خونه نزدیک هنرستان و بساط هر و کر حسابی برقرار بود ، یکی از بچه ها یه دفتری داشت و توش کلی نظر از افراد مختلف بود مثل رنگ و نظر درباره عشق و هزار تا اراجیف دیگر و همه هم به اسم رمز مثلاً ف ، م و ..... از این قاسم ذلیل مرده پرسیدم این ف کیه گفت زید علی است دیگه گفتم زید چیه ؟ گفت برو بابا حال نداری و من هم گیج از این قضیه اومدم خونه گفتم مامان منو ببرید دکتر که بچه ها میگن حال ندارم ! خلاصه این استعداد کشف نشده فهمید که باز از نجبای کلاس کم آورده یعنی یه چیزی کم داره و اون هم زیده و این جناب هنوز نیمه گم شده خودش رو پیدا نکرده ! شروع کردم به بررسی و خلاصه لیستی از دخترهای خوشگل ( البته به نظر من ) و زن رویائی ام که تو محل و فامیل بود نوشتم و یکی یکی بررسی کردم و هی مرتب خط خوردند ! یکی دوست پسر داشت ، یکی پرت بود و خلاصه یکی پیدا کردم ایده ال ، باباش پول دار ، مامانش خودش سوار ماشین میشد ( خانم ها شاکی نشید داستان مال سال 63 است ) تابستون ها میرفتند خارج و خلاصه همه این ها باعث میشد که زیبایی زیاد مطرح نشه و نهایتاً و مهمترین خاصیت این دختر خانم که باعث شد من عاشقش بشم این بود که محل سگ هم بهم نمیذاشت( که صد البته عاشق شدن و از دست رفتن بهتر از هرگز عاشق نشدن است ) و خلاصه اینجانب در 17 سالگی بالاخره عاشق شدم ،دیگه حالا من هم جلو بچه ها کم نمیاوردم ، روزی 333 بار از جلوی خونه اشان رد میشدم ، دفتر خاطرات داشتم با سوز و گداز و بنده در همان سال اولین بیزینس خود رو شروع کردم یعنی اینکه یه ساندویچ میگرفتم و یه نامه عاشقانه پر سوز و گداز مینوشتم ، گرچه بعلت سری بودن قضیه بچه ها نامه های هم رو نمیدیدند و من مجبور نبودم نامه های مختلف بنویسم ! ای نگار بهتر از جان ! وقتی به تو فکر میکنم روحم بدون توجه به زمان و مکان و این تن خاکی به اسمان ها میره تا تصویر ترا که دردست فرشتگان آسمانی دست بدست میشود ببیند .... بالاخره هم یه کتاب از <کارو> پیدا کردم و مشکلات نامه نگاری تا حدی حل شد و اینجا بود که اولین جرقه های کسب و کار ( خصوصاً از راه دور یا همان الکترونیکی ) در وجودم زده شد ..... راستی شما هنوز عاشق نشده اید ؟ عشق چیست ؟ معشوق کیست ؟ از معشوق چه انتظاری دارید ؟ عزت زیاد عشاق گرامی !

سخنی با دوست

سلام ! پنجره را که از دوشت پایین گذاشتی ، آسمان را هم از چشمانت به تماشا بگذار تا پرنده ها نبودن آبی را دق نکنند ، گفتم پرنده ، راستی بالت چطور است ؟ اگر از بال ما می پرس ملالی نیست جز جس تلخ بی آسمانی و پریدن . اینجا همه خوبند اما فقط وقتی ماه به نیمه می رسد شهر پر از خورشید تماشا می شود . چلچراغ های رنگی ، دلها رنگی تر ، آنقدر رنگی که دوست داری همه جانت در گذشتن از کوچه و خیابان رنگی شود . اینجا همه خوبند اما فقط وقتی که شبها خواب می بینند که می آیی و حس می کنند کور می شوند اگر دروغ بگویند . سلام و لطفاً از اینجا به بعد را فرشته ها نخوانند دلم خیلی ، خیلی ، خیلی برایت تنگ شده ، یادت هست که وقتی تازه خورشید را دیدم ، پدر بزرگ بعد از اذان ، اللهم کن لولی... را در گوشم خواند و دلم رفت ؟ اولین بار که طعم سفید محبت مادر را مزمزه کردم لالایی الهم کن لولیک ... بود و دلم رفت و حالا که دیگر دل رفته و نیامده و نیامده و نیامده .... پدربزرگ یک روز صبح بعد از سجاده رفت ، مادر شبی دیگر بعد از سجاده ، ببین چقدر بزرگ شده ام ، آنقدر بزرگ گه میتوانم برایت بنویسم . مگر شب شوم بی تو بودن چه کم دارد از جهنم ؟ یا حضرتا کجای این شب پر تلاطم اندوهوار نبودنت را به ساحل فرجت می رسانی ؟ ببین چقدر بزرگ شده ام ؟ به اندازه همه هزار و چند سال نیامدنت . سلام و لطفاً از اینحا به بعد را شما هم نخوانید یعقوب پیر بود که یوسف آمد ، آخرین ریسه های چراغانی بهشت بود که زهرا س به آغوش پدر بازگشت . خدا کند دایی محمد پروانه ات شده باشد . محسن که از سوسنگرد تا بهشت را یک نفس دویده بود هم . حمید که شلمچه بد جور عاشقش کرده بود جوان بود که آمد ببیندت ، ما که پیر شدیم نیامدنت را .... سلام و لطفاً از اینجا به بعد را فقط فرشته ها بخوانند فرشته هایی که با من سوار می شوند این قطار شلوغ را ، هی ، بالتان زیر پا نماند ، صبر کنید هر ایستگاه خلوت تر میشود ، سیصد و سیزده ایستگاه بیشتر نمانده . سیصد و سیزده ایستگاه است و قطار انگار دارد خالی میشود .