در افسانه است که زن برای هلاکت مرد با مشعلی در دست و دشنه ای در دست دیگر آمده است
تزویر تو بود
دشنه ای که در ضیافت عشق
بر کتفم نشست
اینک
مشعلدار کدام حادثه ای
در فرجام ؟
پنجه هایت
کومه کدام خنجرند
غلاف نشتر را
در کدام سینه میجوئی
مهربان !
چه عاشقانه نشتر میزنی
به سینه ای که
سبز است در ضیافت هر کولاک
اینک
در پیچ و تاب مرگ
بر کتیبه جانم این کلام گنگ
شرر افشان
آهو !
پیش از آنکه بوی تنت
پیراهن پاییزیم را بیالاید
سلام
وبلاگ خوبی داری
زيبا هم شعر ميگی
به من سر بزن
بای
سلام . خیلی ممنونم که بهم سر زدی.
وبلاگ زیبایی دارید. از نوشته ها تون لذت بردم . امیدوارم که موفق باشید.