سلام ! پنجره را که از دوشت پایین گذاشتی ، آسمان را هم از چشمانت به تماشا بگذار تا پرنده ها نبودن آبی را دق نکنند ،
گفتم پرنده ، راستی بالت چطور است ؟ اگر از بال ما می پرس ملالی نیست جز جس تلخ بی آسمانی و پریدن .
اینجا همه خوبند اما فقط وقتی ماه به نیمه می رسد شهر پر از خورشید تماشا می شود . چلچراغ های رنگی ، دلها رنگی تر ، آنقدر رنگی که دوست داری همه جانت در گذشتن از کوچه و خیابان رنگی شود .
اینجا همه خوبند اما فقط وقتی که شبها خواب می بینند که می آیی و حس می کنند کور می شوند اگر دروغ بگویند .
سلام و لطفاً از اینجا به بعد را فرشته ها نخوانند
دلم خیلی ، خیلی ، خیلی برایت تنگ شده ، یادت هست که وقتی تازه خورشید را دیدم ، پدر بزرگ بعد از اذان ، اللهم کن لولی... را در گوشم خواند و دلم رفت ؟ اولین بار که طعم سفید محبت مادر را مزمزه کردم لالایی الهم کن لولیک ... بود و دلم رفت و حالا که دیگر دل رفته و نیامده و نیامده و نیامده ....
پدربزرگ یک روز صبح بعد از سجاده رفت ، مادر شبی دیگر بعد از سجاده ، ببین چقدر بزرگ شده ام ، آنقدر بزرگ گه میتوانم برایت بنویسم .
مگر شب شوم بی تو بودن چه کم دارد از جهنم ؟
یا حضرتا کجای این شب پر تلاطم اندوهوار نبودنت را به ساحل فرجت می رسانی ؟
ببین چقدر بزرگ شده ام ؟ به اندازه همه هزار و چند سال نیامدنت .
سلام و لطفاً از اینحا به بعد را شما هم نخوانید
یعقوب پیر بود که یوسف آمد ، آخرین ریسه های چراغانی بهشت بود که زهرا س به آغوش پدر بازگشت . خدا کند دایی محمد پروانه ات شده باشد . محسن که از سوسنگرد تا بهشت را یک نفس دویده بود هم . حمید که شلمچه بد جور عاشقش کرده بود جوان بود که آمد ببیندت ، ما که پیر شدیم نیامدنت را ....
سلام و لطفاً از اینجا به بعد را فقط فرشته ها بخوانند
فرشته هایی که با من سوار می شوند این قطار شلوغ را ، هی ، بالتان زیر پا نماند ، صبر کنید هر ایستگاه خلوت تر میشود ، سیصد و سیزده ایستگاه بیشتر نمانده .
سیصد و سیزده ایستگاه است و قطار انگار دارد خالی میشود .