رنگ زندگی

زندگی هر روز رنگی است - این رنگها در کنار هم زیباست و زندگی را می سازد

رنگ زندگی

زندگی هر روز رنگی است - این رنگها در کنار هم زیباست و زندگی را می سازد

شما کدوم من هستید ؟

هر انسانی ، « من » های فراوانی را برای خود تصویر می کند . یک نظریه روان شناسی می گوید : هر انسان ، حامل پنج « من » است : 1- « من » واقعی واقعی که تنها خداوند بدان آگاه است . 2- « من » آن چنان که خود فرد تصور می کند . 3- « من » آن چنان که دیگران تصور می کنند . 4- « من » آن چنان که فرد تصور می کند که دیگران او را چنین می پندارند . 5- « من » آن چنان که دیگران تصور می کنند که فرد خود را چنین می پندارد … انسان معنوی فقط با « من » اول و دوم سر و کار دارد . او سعی می کند تصویری را که از خودش دارد به آنچه واقعاً هست نزدیک کند . به همین دلیل او در قید داوری دیگران درباره خود نیست . معنی و مفهوم جملات بالا به اختصار میشه که حرف مردم مهم نیست ما که خودمون میدونیم چه عتیقه ای هستیم و بس ،

معجزه

این وهابیون مسلمان ! چنان دین ما رو ضعیف کرده اند که حالا برای حقانیت امام حسین ع باید یه گاو موقع سر بریدن یا حسین بگه و یه سگ بیاد تو حرم امام رضا ع تا اونو باور کنیم و امام زمان هم تو این دنیا فقط به یه چاه سر میزنه ؟ پس دعای عهد صبحها بهش نمیرسه و السلام علیک یا صاحب الامر هم به در و دیوار خورده میشه ؟ یا یه دختر که قرآن پاره کرده بشه میمون ! معجزه آقا امام حسین چیزی نیست جز کربلا که بعد از هزار و سیصد سال هزاران جوان با یاد و نام او میزدند به خط اول و با یه کلاش و نام یا زهرا صدام رو با تمام امکانات و تجهیزات و بمب شیمیایی عقب روندند ! عملیات کربلای 4 تو بیمارستان گلستان بودم و صدام شهر رو حسابی بهم مالونده بود و موج زخمی بود که میاوردند ! یه پسری از یه جیپ پیاده شد که یه کارتون رو بزور حمل میکرد ، اومد جلو تو کارتون دو تا کیسه زباله بزرگ بود گفت یکی جنازه پدرمه یکی مادرم و بعد تو بهت و گیجی ما پیاده راشو کشید رفت سمت کارون !

سائل

وقتی پرندگان صدا ،

 به تازیانه رعد ،

پراکنده می شوند

عشق ،

پرنده ی تنهائی ست ،

 که دانه های باران را

  بر می چیند

 تا در حصار حسرت خویش

 به نفرین قلب ها بنشیند

به بازار قلب ها اکنون ،عشق

 کساد ترین متاع است

بیچاره سائل پیری ست ،

 نشسته ، کنار خیابان

کیانوش شمس اسحاق1365 اهواز

چطوری عاشق شدم

اولین بار که عاشق شدم 17 سالم بود تازه اون هم تقصیر خودم نبود ، همه اش پای این رفقای ناباب بود ، صبح ها قبل از زنگ هنرستان و ظهر ها موقع ناهار جیم می شدیم قهوه خونه نزدیک هنرستان و بساط هر و کر حسابی برقرار بود ، یکی از بچه ها یه دفتری داشت و توش کلی نظر از افراد مختلف بود مثل رنگ و نظر درباره عشق و هزار تا اراجیف دیگر و همه هم به اسم رمز مثلاً ف ، م و ..... از این قاسم ذلیل مرده پرسیدم این ف کیه گفت زید علی است دیگه گفتم زید چیه ؟ گفت برو بابا حال نداری و من هم گیج از این قضیه اومدم خونه گفتم مامان منو ببرید دکتر که بچه ها میگن حال ندارم ! خلاصه این استعداد کشف نشده فهمید که باز از نجبای کلاس کم آورده یعنی یه چیزی کم داره و اون هم زیده و این جناب هنوز نیمه گم شده خودش رو پیدا نکرده ! شروع کردم به بررسی و خلاصه لیستی از دخترهای خوشگل ( البته به نظر من ) و زن رویائی ام که تو محل و فامیل بود نوشتم و یکی یکی بررسی کردم و هی مرتب خط خوردند ! یکی دوست پسر داشت ، یکی پرت بود و خلاصه یکی پیدا کردم ایده ال ، باباش پول دار ، مامانش خودش سوار ماشین میشد ( خانم ها شاکی نشید داستان مال سال 63 است ) تابستون ها میرفتند خارج و خلاصه همه این ها باعث میشد که زیبایی زیاد مطرح نشه و نهایتاً و مهمترین خاصیت این دختر خانم که باعث شد من عاشقش بشم این بود که محل سگ هم بهم نمیذاشت( که صد البته عاشق شدن و از دست رفتن بهتر از هرگز عاشق نشدن است ) و خلاصه اینجانب در 17 سالگی بالاخره عاشق شدم ،دیگه حالا من هم جلو بچه ها کم نمیاوردم ، روزی 333 بار از جلوی خونه اشان رد میشدم ، دفتر خاطرات داشتم با سوز و گداز و بنده در همان سال اولین بیزینس خود رو شروع کردم یعنی اینکه یه ساندویچ میگرفتم و یه نامه عاشقانه پر سوز و گداز مینوشتم ، گرچه بعلت سری بودن قضیه بچه ها نامه های هم رو نمیدیدند و من مجبور نبودم نامه های مختلف بنویسم ! ای نگار بهتر از جان ! وقتی به تو فکر میکنم روحم بدون توجه به زمان و مکان و این تن خاکی به اسمان ها میره تا تصویر ترا که دردست فرشتگان آسمانی دست بدست میشود ببیند .... بالاخره هم یه کتاب از <کارو> پیدا کردم و مشکلات نامه نگاری تا حدی حل شد و اینجا بود که اولین جرقه های کسب و کار ( خصوصاً از راه دور یا همان الکترونیکی ) در وجودم زده شد ..... راستی شما هنوز عاشق نشده اید ؟ عشق چیست ؟ معشوق کیست ؟ از معشوق چه انتظاری دارید ؟ عزت زیاد عشاق گرامی !

سخنی با دوست

سلام ! پنجره را که از دوشت پایین گذاشتی ، آسمان را هم از چشمانت به تماشا بگذار تا پرنده ها نبودن آبی را دق نکنند ، گفتم پرنده ، راستی بالت چطور است ؟ اگر از بال ما می پرس ملالی نیست جز جس تلخ بی آسمانی و پریدن . اینجا همه خوبند اما فقط وقتی ماه به نیمه می رسد شهر پر از خورشید تماشا می شود . چلچراغ های رنگی ، دلها رنگی تر ، آنقدر رنگی که دوست داری همه جانت در گذشتن از کوچه و خیابان رنگی شود . اینجا همه خوبند اما فقط وقتی که شبها خواب می بینند که می آیی و حس می کنند کور می شوند اگر دروغ بگویند . سلام و لطفاً از اینجا به بعد را فرشته ها نخوانند دلم خیلی ، خیلی ، خیلی برایت تنگ شده ، یادت هست که وقتی تازه خورشید را دیدم ، پدر بزرگ بعد از اذان ، اللهم کن لولی... را در گوشم خواند و دلم رفت ؟ اولین بار که طعم سفید محبت مادر را مزمزه کردم لالایی الهم کن لولیک ... بود و دلم رفت و حالا که دیگر دل رفته و نیامده و نیامده و نیامده .... پدربزرگ یک روز صبح بعد از سجاده رفت ، مادر شبی دیگر بعد از سجاده ، ببین چقدر بزرگ شده ام ، آنقدر بزرگ گه میتوانم برایت بنویسم . مگر شب شوم بی تو بودن چه کم دارد از جهنم ؟ یا حضرتا کجای این شب پر تلاطم اندوهوار نبودنت را به ساحل فرجت می رسانی ؟ ببین چقدر بزرگ شده ام ؟ به اندازه همه هزار و چند سال نیامدنت . سلام و لطفاً از اینحا به بعد را شما هم نخوانید یعقوب پیر بود که یوسف آمد ، آخرین ریسه های چراغانی بهشت بود که زهرا س به آغوش پدر بازگشت . خدا کند دایی محمد پروانه ات شده باشد . محسن که از سوسنگرد تا بهشت را یک نفس دویده بود هم . حمید که شلمچه بد جور عاشقش کرده بود جوان بود که آمد ببیندت ، ما که پیر شدیم نیامدنت را .... سلام و لطفاً از اینجا به بعد را فقط فرشته ها بخوانند فرشته هایی که با من سوار می شوند این قطار شلوغ را ، هی ، بالتان زیر پا نماند ، صبر کنید هر ایستگاه خلوت تر میشود ، سیصد و سیزده ایستگاه بیشتر نمانده . سیصد و سیزده ایستگاه است و قطار انگار دارد خالی میشود .

وبلاگ های درب و داغون

همیشه از خودم می پرسم چه فایده داره اینهمه از این وبلاگ به اون وبلاگ میری و هر کدوم بعد از مدتی یه ایرادی پیدا میکنه و مجبوری ولش کنی بری ؟چه میدونم دیگه زمان ما که دیگه چاه نیست بریم توش داد بزنیم شاید همینجا بتونیم تمام حرف های نگفته رو داد زد ! و شاید هم کسی از این صحبت های من استعداد کشف نشده قرن بتونه استفاده کنه و آینده بهتری واسه خودش بسازه ، البته اشتباه نشه فقظ با استفاده از فرمول ادب را از که آموختی ؟ از بی ادبان ، میتوان از خاطرات و چرند و پرند های من استفاده نمود ! خوب ! من شهرام خسروان هستم با 38 سال سن و یه مهندسی مکانیک قدیمی متعلق به سال 70 و یه فوق لیسانس نیمه تمام ! متولد مشهد و ساکن تهران . البته فعلاً ! . پدر معلم و مادر معلم و بچه استاد پدر سوختگی ! دوم راهنمایی بودم که انقلاب شد و 15 ساله بودم که اسلحه دست گرفتم و اساتیدم همه در آغوش سرد خاک آرمیده اند . به خیلی چیزها وفادارم خصوصاً مردم و صد البته جوونها که متاسفانه این روزها فقط وسیله شعار و سخنرانی اند و کسی به فکرشون باید و شاید نیست ! اشتباه نشه من اصلاً دوست ندارم حرفهای سیاسی در قالب حرفهای خودم با کنایه بزنم ! سیاست من واضح است . بسیجی ام . بسیجی سال 58 و وفادار به همان آرمانها ، با بسیجی امروز تفاوت دارم و گاهی هم شاید اونا منو بسیجی ندونند ! من عاشقم ! من رنگ زرد و سبز و نارنجی و قرمز و بنفش رو دوست دارم ، من شعر رو دوست دارم و گاهی هم شعر میگم ، من جونها رو دوست دارم چه با چفیه چه با فکل ، من از دیدن شادی مردم شاد میشم ، عروسی رو دوست دارم ، جشن رو دوست دارم ، عاشق عید غدیرم ! و عاشقم بر گنبد زرد و پرچم قرمز مولا امام حسین ع و برادر با وفایش ابوالفضل !عاشقم ، عاشق ستاره صبح ، عاشق روزهای بارانی ، عاشق ابرهای سرگردان ، عاشق هر چه نام توست بر آن ! بگذریم تا بعد لطفاً باز هم به این حقیر سر بزنید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!( پر رو )

زیارت در رمضان

ماه رمضونی حرم حسابی شلوغ بود بحدی که برای رسیدن به ضریح باید یه کشتی کچ حسابی میگرفتی ، کناری یافتیم و دل رو به پرواز دادیم ، آقا جون وصی شو این قلم یک کم بیشتر برای ما کج شود ، وقتی تو حال بقیه دقیق میشی میبینی هر کی داره یه طوری حال میکنه ، گاهی خجالت میکشی درخواستی بکنی با خودت میگی یا امام رضا به مراد این دل شکسته ها که از راه های دور و نزدیک اومده اند برس ، ما رو بی خیال ، از جام حرکت میکنم ، با خودم میخندم به کوچکی فکرم ، بچه جان این خوان اونقدر وسیع است که هزاران مثل تو را رسیدگی میکنه ، امروز دلم بزرگ شده و میخندم ، یا امام رضا روی این بچه پر رو رو کم کن ، آمین

استعداد کشف نشده

و من استعداد کشف نشده قرن امشب باید بشینم و به واقع به معنی این جمله فکر کنم که چه شد ؟ چه بر سر من و آرمانهایم و آرمانهای هزاران دوست کشف نشده دیگر آمده ؟ جدی که خیلی گذشته ! سال 60 تا 84 خودش 24 سال است و یه نسل ، نسلی که از تمام باکری ها ، همت ها و هزاران مرد کشف نشده دیگر فقط این چلمنگ های باقیمانده را میبینند ! حق هم دارند به هیچ کدام از این شعارها ایمان نداشته باشند زیرا که هر چه دیده اند دروغ و تزویر و ریا بوده ، دلمون خوش بود یه بچه حزب اللهی میاد کار رو درست میکنه اما اون هم تو همون روز اول 4 وزیرش ، تنها وزرایی که انتخاب خودش بودند رای نیاوردند و معلوم شد که هنوز مملکت تو دست کسان دیگه ای است که نمیخواهند نفت به سر سفره مردم بره ! و من و امثال من هیچ جا جانداریم بخاطر همین زبان دراز ! کاش میشد فقط برای یکبار در زندگی هر فرد درهای آسمون باز میشد و بهش میگفتند کجای کارش ایراد داره ؟ خداوندا عبادت و شقاوت ما در بارگاه تو هیچ تاثیری ندارد زیرا ما به تو محتاجیم نه تو بما پس با ما با این مردم گرفتار با لطف و کرمت رفتار کن . طنز : طرف نوار نوحه رو تا آخر گوش میکنه به امید اینکه آخر مجلس شام بدند ! و من امشب در این فکرم که راه رسیدن من به خدا کدام است ؟ خوشا ، خوشا آنان که نشان در بی نشانی یافتند و بس .

بازنشسته

بابا جون سلام سلام پسر گل گلی بابا جون میتونم سئوال کنم ؟ بازنشسته یعنی چی ؟ بعله پسرم – بازنشسته ( البته با کلمه با زن نشسته اشتباه نشود ) یعنی یک نفر کارمند دولت که پس از سی سال کار همراه با صداقت چون پیر و خسته شده بهش میگند ضمن تشکر از زحمات شما دیگه برید خونه و استراحت کنید و از باقیمانده عمرتون لذت ببرید و برید مسافرت و از این حرفها راستی بابا جون پس شما چرا نمیمونی خونه و با ما حال نمیکنی و هنوز دنبال مال دنیایی و مرتب میری سر کار ؟ اٍ .... بچه از مامانت بپرس این زیر سیگاری منو کجا گذاشته ؟ راستی بابا چند سال است انقلاب شده ؟ ا بچه چقدر سئوال میکنی 25 سال و خورده ای خوب بابا جون پس چرا این آقای سعیدی کیا که امشب تو تلویزیون بعد خبر برنامه 2 صحبت میکرد و من از خود شما شنیدم از اول انقلاب کاره ای بوده حتی وزیر راه بوده و اون هواپیما هم تو زمون ایشون تو فرودگاه مهرآباد افتاد بازنشسته نمیشه تا با هم دو تایی حال کنید ؟ بچه داری کار میدی دست ما میخوای همین حقوق بازنشستگی ما رو هم قطع کنند ؟ اول صحبت هام گفتم که بعد از 30 سال خدمت صادقانه نه خدمت ....... بابا بی خیال یه شعر هم بگو آخر کاری حال کنیم چراغ ظلم ظالم تا دم آخر نمیسوزد اگر سوزد شبی سوزد شب دیگر نمیسوزد

بدنبال خدا


می گوید : « خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو و مونس رفته اید توی دشت و اون جا صدای خدا رو شنیده اید که گفته بود دنبال چه می گردید ؟ و تو گفته بودی دنبال تو می گردیم . بعد اون صدا گفته بود برای پیدا کردن من که نمی خواد این همه راه بیایید تو ی بیابان . گفته بود من توی سفره خالی شما هستم . توی چروک های صورت عزیز . توی سرفه های مادربزرگ . توی شیارهای پیشونی پدربزرگ . توی ناله های زنی که داره وضع حمل می کند. توی پینه های آدم های بدبخت و فقیر . توی آرزوهای دخترهای فقیر دم بخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اون ها رو از نکبت فقری که توش گیر کرده اند نجات بده . توی عینک ته استکانی پدران نا امیدی که با جیب خالی بچه ی مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر می برند .توی دل دو تا پسر بچه ی دبستانی که سر یک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون میشه ....توی فکرهای اون فیلسوف بیچاره که می خواد من رو ثابت کنه اما نمی تونه ..... توی چشم های سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی می خوره اما خجالت می کشه گریه کنه .... توی زبان طفل شش ماه ای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیراب کردنش تیر به گلوش زدند ... توی خوشحالی شب عید بچه ها .... توی صداقت .توی پاکی .توی توبه های مکرری که دائم شکسته میشن .... توی نماز علی . توی اشک های علی .توی غم های علی . .........................................................

 

از : کتاب روی ماه خداوند را ببوس نوشته مصطفی مستور برگزیده جشنواره قلم زرین 1381

 

خدایا    تورا همچون فرزند بزرگ حسین بن علی سپاس می گذارم که دشمنان مرا از میان احمق ها برگزینی که چند دشمن ابله نعمتی است که خداوند تنها به بندگان خالصش عطا می کند